من همیشه از اول قصه های مادر بزرگ می ترسیدم
و آخر هم به واقعیت می پیوست…
یکی بــــود…یکی نــــــبود…!!!
نشانی ام عوض نشده
هنوز در همین خانه ام…!
فقط دیگر…
زندگی نمی کنم !
شب ها خوابم نمی برد…
از درد ضربات شلاق خاطراتت روی قلبـــــم
بی انصاف…
محکم زدی ،
جایش مانده است…
نظرات شما عزیزان:
رها
ساعت11:54---17 شهريور 1392
ویت قشنگه
elham
ساعت10:35---10 ارديبهشت 1392
رازسایه
ساعت9:15---24 شهريور 1391
سلام وبت قشنگ بود خوشحال میشم به وب منم سر بزنی تازه ساختمش
mahtab
ساعت21:04---21 شهريور 1391
سلام دوست عزيز
وب خوبي داري
اگه مايل به تبادل لينك هستي منو با عنوان جادوي سكوت لينك كن
بعد خبر بده با چه عنواني لينكت كنم
اگه دوست داشتي كد بنرم هم تو وبت بزار
ممنون
farzene
ساعت23:15---19 شهريور 1391
مبینا
ساعت20:50---19 شهريور 1391
سلام . آپم خوشحال میشم بیای و نظر بدی!
alma
ساعت2:32---19 شهريور 1391
چقدرخوشحال بودشیطان وقتی سیب را چیدم... گمان می کرد فریب داده است مرا ، نمی دانست توپرسیده بودی مرابیشتر دوست داری یا ماندن در بهشت را .....
رسول جان متنات یه دونه باشه خیلی خوشگلن
ترنم
ساعت1:33---19 شهريور 1391
خیلی قشنگ بوووووووود
[دو شنبه 18 / 6 / 1391
| 22:46 | نويسنده: rasoul]